معرفی وبلاگ
به یاد آنها که بی منت رفتند تا امروز ما باشیم
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 77381
تعداد نوشته ها : 3
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

وقتی هوای شهر نفس‌گیر می‌شود...

حسن ابراهیم‌زاده

سال 1374 اعمال حج تمتع را تمام کرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشک کرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روی لباس احرامش بر اسلام و ایمان «محمدجعفر نصر اصفهانی» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا کردند.

سال 1375 یکی از همرزمانش در بیمارستان به ملاقاتش رفت تا بی‌پرده خبر تأثیرات بمب‌های شیمیایی را بر روی این فرماندة تیپ یک لشکر پیاده ثامن‌الائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالی شود. آهسته به او نزدیک شد، سرش را به سینه‌اش گذاشت و زار زار گریه کرد و حقیقت را به او گفت: «حاجی، دکترها جوابت کرده‌اند!» و او سر همرزمش را نوازش کرد و با کمال آرامش گفت:«من باید در بیت‌المقدس5 شهید می‌شدم، خدا لطف کرد تا به حج مشرف شوم، به سوریه بروم و از همه مهم‌تر اینکه افتخار پیدا کردم که سرباز ثامن‌الائمه(ع) بشوم».

در سال 1359 با شروع جنگ، به اتفاق چند نفر از دوستانش داوطلبانه به جبهه‌ها شتافت و در همان سال‌های اولیه جنگ در منطقة عملیاتی سوسنگرد مجروح و به بیمارستان منتقل شد. این اولین مجروحیت مرد سنگرها بود که مجروح شدن‌هایش را از ماه‌های آغازین در سال 59 به آخرین ماه‌های جنگ پیوند زند؛‌ او در تیرماه 1367 در منطقه مریوان و پنجوین عراق، علاوه بر مجروحیت شدید با سلاح‌های سنگین، شیمیایی هم شد. 

خطبة عقد را که خواندند، برای اولین بار می‌خواست همسرش را از تهران به اصفهان بیرد؛ به جای بردن او به جاهای دیدنی، یکراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش، و وقتی با اعتراض خواهرش روبه‌رو شد که «این کار تو بر روحیه‌اش اثر منفی دارد» گفت: 

«اشتباه تو همین جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفی داشتم. او یک رزمنده است و باید بداند، راهی که من انتخاب کرده‌ام به کجا می‌رسد، راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگویم خود را برای چنین لحظه‌ای آماده کند، اگر مرا انتخاب کرده است، باید در این راه مرا یاری کند.» 

ازدواج او را از تفنگ و کوله‌پشتی و سنگر جدا نکرد. به همسرش گفت: «من به درد پشت میز نمی‌خورم. جای من توی منطقه است» ساکش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او کسی بود که در آغاز خدمت خود و در اوج ناامنی‌های کردستان داوطلب خدمت در لشکر 28 کردستان شده بود و پس از گذراندن دورة مقدماتی و ابتدایی خدمت در این لشکر، از فرمانده خود پرسیده بود: «سخت‌ترین محل خدمت شما کجاست؟ مرا به آن یگان بفرستند!» نصر، گروهان خود را در منطقه‌ای مستقر کرد که در ناامنی کامل میان نیروهای عراقی و عناصر ضد انقلاب بود و تدارکات و مهمات و آذوقه را باید با طناب بالا می‌کشیدند. 

هر جا خطر بود، او هم بود. در ماه‌های آخر جنگ، در حالی که به شدت بیمار بود، خود و گروهانش را برای کمک نیروهای لشکر 28 مستقر در ارتفاعات قلنجان و تپه مرزی 1500 منطقه عمومی رساند. او در پاسخ به یکی از فرماندهان که از او خواست کمی استراحت کند و سپس وارد عمل شود گفت: «همیشه آرزوی چنین لحظاتی را داشتم که بتوانم انتقام خون شهدای سوسنگرد و هویزه را از دشمن بعثی بگیرم. پس جای درنگ نیست و باید به وظیفة الهی خود هر چه زودتر عمل کنم، غفلت جایز نیست.» 

دوست داشت انتقام خون شهیدان آسمانی‌سیرت را از اهریمنان انسان‌صورت بگیرد، اما این انگیزه برای محمدجعفر نصر به معنای زیر پا گذاشتن عطوفت و مهربانی و اخلاق اسلامی در جنگ نبود؛ وقتی در بیمارستان به خاطر جراحاتش بستری بود به ملاقات‌کنندگان خود که دور تختش جمع شده بودند، گفت «به عیادت اسرای مجروح عراقی که در سالن دیگر هم بستری هستند بروید!» 

نصر در هشت سال دفاع مقدس و رفتن در دل خطرات، به دنبال حقیقتی بود که تنها با پوشیدن ردای شهادت می‌توانست به آن دست یابد. در عملیات بیت‌المقدس5 به یگان او مأموریتی ویژه داده شده بود. یک نفر که دوست داشت محمدجعفر برای انقلاب و نظام و ارتش بماند، به او پیشنهاد داد تا در این عملیات شرکت نکند. نصر خیلی ناراحت شد و گفت: «یک عمر است دنبال چنین لحظه‌ای هستم. حالا کجا بروم!» آن روز با یگانش به دل دشمن زد و حماسه‌ای دیگر بر حماسه‌های دلیرمردان ارتش جمهوری اسلامی افزود. 

در اوج درگیری‌ها و مظلومیت‌ بچه‌های جنگ که در حال گذراندن دوران خدمت سربازی بود، تصمیم گرفت تا زمانی که جنگ ادامه دارد، سنگر را رها نکند. اما دوست داشت عضو ارتش یا سپاه شود. سر دو راهی که کدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه یا ارتش را، شبی در خواب دید که به محضر وجود مقدس امام زمان(عج) شرفیاب شده است و از آن حضرت کسب تکلیف می‌کند که حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نیاز بیشتری دارد، به ارتش بروید». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان(عج) می‌دانست، روزی در گوشه‌ای تنها مشغول تلاوت قرآن بود که متوجه شد سربازی چند گالن نفت را به سوی محل استقرار نیروهای او می‌برد؛ به طرفش رفت و کمکش کرد. در بین راه سرباز که نمی‌دانست که نصر فرمانده است، از او پرسید: «تو هم سرباز اینجایی؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان(عج) هستیم.» در ارتش، به قوانین و مقررات کاملاً پای‌بند بود. در دوران فرماندهی‌اش در میدان صبحگاه و هنگام خبردار طولانی، جای ترکش در کمرش به شدت درد می‌کرد، اما هرگز به خود اجازه نمی‌داد جلوی دانشجویان از حالت خبردار خارج شود. 

سر سال، خمس مالش را حساب می‌کرد. هر گاه حرفی نمی‌زد و یا کار خاصی نداشت، لبش به ذکر گفتن و صلوات مشغول می‌شد. با روزه گرفتن ماه‌های رجب و شعبان که بیشتر بدون سحری می‌گرفت، به استقبال ماه رمضان می‌رفت. آن‌قدر با روزه گرفتن مأنوس بود که پس از عمل جراحی معده، به‌خاطر جراحات شیمیایی در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزة ماه رمضان بود و در بستر بیماری دعا کرد: «خدایا عمرم را تمام کن اگر باشم و نتوانم روزه بگیرم.» 

به حضرت زهرا(س) ارادتی خاص داشت. جلوتر از سادات راه نمی‌رفت، به سادات می‌گفت: «اگر من جلوتر از شما حرکت کنم، فردای قیامت در برابر بی‌بی فاطمه زهرا(س) جوابی ندارم.» همیشه آرزو داشت که خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا(س) دختری به او عطا کرد و نصر همیشه مباهات می‌کرد که در تمامی فامیل، زهرای کوچک او، تنها دختری است که در روز میلاد حضرت زهرا(س) به دنیا آمده است. 

در روزهای آخر جنگ،‌ وقتی ترکش پهلو و پایش را شکافت، روی تخت بیمارستان گریه می‌کرد. می‌گفت: «یا فاطمه الزهرا(س)» «یا حسین شهید» «آیا من لیاقت شهادت و دیدار شما بزرگواران را ندارم.» 

قطعنامه که پذیرفته شد، همیشه در اینکه در فضای آلودة شهر تنفس می‌کند، به خود می‌پیچید و حسرت می‌خورد و می‌گفت: «در شهر نمی‌گذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا(س) را ببیند.»

 او که به شهادت به چشم معشوقی می‌نگریست که باید روزی در کنار او آرام گیرد، در شهریور سال 1399 در اصفهان دیده به جهان گشوده بود و مصداق بارز این جمله رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بود که فرمود: «خطر مرگ کوچک‌تر از آن است که مردان صالح خدا را از راه او بازدارد» سرانجام در نوزدهم آبان‌ماه 1375 واژة زیبای «شهادت» را همنشین نام زیبای خود کرد و با بر تن کردن لباس احرامی که در ایام حج به امضای مؤمنان رسانده بود، به دیدار امام و یاران شهیدش رفت. وصیتنامه‌اش را که باز کردند اولین جمله‌ای که به چشم می‌خورد، توحید و عبودیت و فنای در محبت اهل‌بیت عصمت و طهارت(ع) بود: 

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وصیت‌نامة بندة روسیاه خدا محمد جعفر نصر

ذرات وجودم به وحدانیت و رسالت محمد(ص) و ولایت حضرت علی(ع) و یازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت می‌دهد...

شنبه 27 6 1389 1:5 بعد از ظهر

آنچه فهمیدنی بود، فهمیده بود

سیده زهرا برقعی

یک نگاه ساده که توی تقویم می‌اندازی، می‌بینی که روزها، نام‌های مختلفی دارند: روز مادر، روز پدر، روز جوان، روز جهانی کودک. روز جهانی دختران، روز خبرنگار، روز... . ولی منظور من از این نوشتار، لیست کردن نام روزها نیست. منظورم یکی از آن همه است که لابه‌لای جدول‌بندی تقویم‌ها گم شده و هر سال، کمابیش بی‌سر و صدا عبور می‌کند و نیم نگاهی حتی به ما که کنارجاده گذر عمر نشسته‌ایم، نمی‌اندازد: هشت آبان ـ روز نوجوان! ... می‌خواهم کمی عمیق‌تر نگاه کنیم؛ روز مادر، روز تولد حضرت زهرا(س) است. روز پدر، روز تولد حضرت علی(ع). روز جوان، روز تولد حضرت علی‌اکبر(ع). روز دختران، روز تولد حضرت معصومه(س)، و روز نوجوان...؟! دنبال «روز تولد» نگرد. روز نوجوان، «روز شهادت» نوجوانی است که از خاندان اهل‌بیت(ع) نبود، اما نامش در کنار نام نوجوانان کربلا جاودانه شد؛ محمد حسین فهمیده. بله؛ حقیقت به همین سادگی است. محمد حسین کار بزرگی کرد و مگر نه اینکه شهادت آرزوی عاشقان و اول ره رستگاری آنهاست، پس روز نوجوان، روز تولد محمد حسین هم هست.

اردیبهشت 1346 مصادف با سوم محرم، شهر قم، لابه‌لای صدای سنج عزا و سینه‌زنی عاشقان اباعبدالله، صدای گریه نوزادی را هم شنید که قرار بود گوش فلک را کر کند. محمد حسین فهمیده، فرزند محمد تقی، توی کوچه‌های شهر قم، آرام آرام قد کشید، بازی کرد و به مدرسه رفت. به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به کرج نقل مکان کنند. در بحبوحة انقلاب بود و پسرک ده ساله، نوار سخنرانی امام خمینی(ره) را مخفیانه گوش می‌داده و اعلامیه پخش می‌کرد و البته شریک جرم هم داشت؛ برادرش داوود که سه سال بعد از خودش شهید شد!

هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و نماز می‌خواند. والدینش برای سحرهای ماه مبارک رمضان، یواشکی بیدار می‌شدند و می‌دیدند محمد حسین، زودتر از همه سر سفره نشسته است. خوش برخورد، شجاع، و فعال و کوشا بود و عجیب به مطالعة کتب مختلف علاقه داشت. می‌گفت:

هر چه امام اراده کند، من همان را انجام می‌دهم. من تسلیم او هستم. پدرش هر بار، بعد از شنیدن جملاتی از این دست می‌اندیشید که حریف محمد حسین نمی‌شود. و راستی هم نمی‌شد! 

دوازده ساله بود که حوادث کردستان به اوج خودش رسیده بود. خودش، خودش را اعزام کرد. به خاطر سن کمش، او را برگرداندند، دستش را توی دست مادرش گذاشتند و خواستند از او تعهد بگیرند که زیر بار نرفت. پایش را کرده بود توی یک کفش که من می‌خواهم بجنگم. می‌گفت: خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگوید، به هر کجا که باشد، آماده رفتن هستم. و با اشاره به برگه تعهد‌نامه می‌گفت: من نمی‌نویسم. اگر هم بنویسم حرفی دروغ زده‌ام! ... مرغ محمد حسین یک پا داشت. 

آرام و قرار نداشت. هر روز خبرهای جدیدی توی تلویزیون و رادیو از جنگ و جبهه پخش می‌شد. مثل اسپند روی آتش شده بود. یک روز به هوای خرید نان، از خانه بیرون می‌زد. نقشه‌اش حرف نداشت. پسرک سیزده ساله، به رفیقش پول نان را می‌دهد و می‌سپارد که برای خانه، نان بخرد. و بعد از تصمیم‌اش برای رفتن به خوزستان می‌گوید. مأموریت رفیق‌اش هم این بود: وقتی که آب‌ها از آسیاب افتاد به خانواده‌اش این خبر را بدهد: من رفتم جبهه، نگران نباشید! 

سراغ هر گروه و گردانی می‌رفت، ردش می‌کردند. هیچ کدام بچه‌بسیجی نمی‌خواستند. به یکسری از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد. تمام نیرویش را به کار گرفت تا فرمانده را راضی کند. فرمانده نتوانست مقابل آن‌همه اصرار این پسرک سیزده ساله، سرسختی کند. قرار شد برای یک هفته محمد حسین را تا خرمشهر ببرند. 

این یک هفته، برای محمد حسین خیلی مهم بود. نهایت قابلیت و استعدادهایش را نشان داد و خب... ماندنی شد! 

یک‌بار محمد حسین و دوستش ـ محمد رضا شمس ـ هر دو با هم مجروح می‌شوند. فرمانده اعلام می‌کند که بس است و باید به خانه‌هایتان برگردید. جواب محمد حسین هنوز در ذهن فرمانده مانده که گفته بود: «به شما ثابت می‌کنم که می‌توانم و لیاقت آن را هم دارم.» هر دو با هم، با همان حال مجروحیت برگشته بودند خرمشهر. فرمانده دیگر کم آورده بود. 

دست تنها رفته بود لا به لای عراقی‌ها، یکی را تنها گیر آورده بود و دمار از روزگارش درآورده بود. لباس عراقی را به تن می‌کند و اسلحه را هم برمی‌دارد و به سمت نیروهای خودی، آرام آرام پیش می‌آید. می‌خواستند شلیک کنند به آن عراقی کوچک که یکهو می‌بینند محمد حسین است که زیر سنگینی آن کلاه دارد می‌خندد. 

محاصره شده بودند. محمد رضا شمس، سخت مجروح شده بود. او را کشان‌کشان آورد تا پشت خاکریز. دستش را سایبان چشمانش کرد و نگاهی به آن طرف سنگرها انداخت. تانک‌های عراقی هجوم آورده بودند و این یعنی قتل‌عام همة بچه‌ها... محمد حسین، فکری به سرش افتاد... دستش را پایین آورد. انگار محمد حسین دیده بود، آنچه نادیدنی است... و همان، دلش را پر داده بود. راستی محمد حسین فهمیده چه چیز را فهمیده بود؟... 

اینکه چطور محمد‌حسین،‌ در دوره‌ای که باید به فکر درس و مشق و بازی گل‌کوچیک توی کوچه، همه وقتش را بگیرد، لباس رزم به تن کرده و با ارادة خودش، قصد شهادت و فداکاری می‌کند، مربوط به یک لحظه و یکباره اتفاق افتادن ماجرا نیست. همة‌اینها به «مکتب» برمی‌گردد که چطور خون غیرت را در رگهای مرد و زن، پیر و جوان، به جوش می‌آورد. امام به عنوان یک قشر خام و کم‌تجربه به نوجوانان و جوانان نمی‌نگریست که نمی‌توانند مسئولیت به دست بگیرند. امام، ایمان شگرفی را در قلب‌ها و قدرت جادویی آن را در مشت‌های گره‌کردة آنان می‌دید و می‌گفت: تا شما با این شعور و شور در صحنه حاضرید، به کشور و جمهوری اسلامی آسیبی نخواهد رسید.

حالا بچه‌های دانش‌آموز، بسیج می‌شوند برای یک جنگ تمام عیار؛ با بی‌سوادی، جنگ با فقر فرهنگی، جنگ با بی‌‌حوصلگی و تنبلی، و جنگ با همة کسانی که می‌خواهند سد محکم هویت دینی و فرهنگی و ملی نوجوانان و جوانان این مملکت عزیز را به نحوی، سوراخ کنند. دانش‌آموزان، به یاد محمدحسین که نشان داد لیاقت به سن و سال نیست و می‌شود با همان سن کم، تاریخ‌ساز شد، همان فریاد الله‌اکبری را که محمدحسین در رویایی با تانک صلا داد، در گوش زمانه، فریاد می‌زنند. جمله به یادماندنی امام را که یادتان هست: رهبر ما آن طفل سیزده ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزش آن از صدها زبان و قلم بالاتر است، نارنجک به کمر می‌بندد و...

پنج شنبه 25 6 1389 2:50 بعد از ظهر

انبار مهمات

بهترین‌های ادبیات داستانی دفاع مقدس

در یک نظرسنجی تلفنی

اشاره

برای اینکه بتوانیم آثار ماندگار داستانی دفاع مقدس را به خوانندگان معرفی کنیم، با برخی از نویسندگان صاحب نام ادبیات دفاع مقدس تماس گرفتیم و پرسیدیم: سه کتاب را نام ببرید که فکر می‌کنید جزء بهترین‌های داستانی دفاع مقدس هستند و توصیه می‌کنید حتماً بخوانیم.

البته برخی اشاره کردند که ممکن است کارهای تازه از نویسندگان نوپا و جوان وجود داشته باشد که نخوانده‌اند. خیلی‌ها هم گفتند در زمینة خاطره ـ که داستان نیست! ـ آثار خوب و خواندنی زیادی وجود دارد، ولی ما در این نظرسنجی، فقط داستان مدنظرمان بوده است!

 

محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)  

1. زمین سوخته / احمد محمود 

2. عریان در برابر باد / احمد شاکری 

3. پری‌رو / سید حسین مرتضوی کیاسری

 

فیروز زنوزی جلالی  

1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان 

2. فال خون / داوود غفارزادگان

3. پل معلق / محمد رضا بایرامی

 

رضا امیرخانی  

1. هفت روز آخر / محمد رضا بایرامی 

2. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان 

3. دوشنبه‌های آبی ماه / محمد رضا کاتب

 

داوود امیریان  

1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان 

2. شطرنج با ماشین زمان / حبیب احمدزاده 

3. گنجشکها بهشت را می‌فهمند / حسن بنی‌عامری

 

راضیه تجار  

1. جای خالی آفتابگردان / راضیه تجار 

2. ارمیا / رضا امیرخانی 

3. ریشه در اعماق / ابراهیم حسن‌بیگی

 

علی مهر  

1. گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند / حسن بنی‌عامری 

2. نجیب / محمد جواد جزینی 

3. فال خون / داوود غفارزادگان

 

مرتضی سرهنگی  

1. قاصدک / علی مؤذنی 

2. سه دختر گلفروش / مجید قیصری

 

هدایت‌الله بهبودی 

1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان 

2. ملاقات در شب آفتابی / علی مؤذنی 

3. رفاقت به سبک تانک / داوود امیریان 

 

علی مؤذنی

1. ظهور / علی مؤذنی 

2. ملاقات در شب آفتابی / علی مؤذنی

3. قاصدک / علی مؤذنی

چهارشنبه 10 6 1389 1:41 بعد از ظهر
X